وقتی در یک کافه می نشینند، مردی که صورتش سبزرنگ شده است به کلر یک لاتهموز می دهد. هنری سپس به او می گوید که می داند چیزهای بدی برای او در راه است. یک روز، او قرار نیست از آنها جان سالم به در ببرد. اما سفر در زمان به او یک چیز خوب آموخته است: اینکه او روزی با او ازدواج خواهد کرد.